یک روز سرگرد سلامتی مرا صدا کرد و گفت: «محمدولی حوصلهات توی اردوگاه سر نمیرود؟ اینجا همه چیز یکنواخت و تکراری است. عراقیها در اردوگاههایشان هر روز یک بلایی سر اسرای ما میآورند. یک روز بچههای ما را با باتوم میزنند، یک روز با کابل. یک روز بچهها را داخل گونی میکنند و روی پلهها میغلطانند. اما ما اینجا هر روزمان مثل روز قبل است. خیلی بخواهیم تنوع ایجاد کنیم، در پذیرایی عصرانه به جای سیب قرمز، موز میدهیم».
گفتم: «قربان من یک پیشنهاد دارم. بیایید در اردوگاه مسابقات ورزشی برگزار کنیم. شبیه المپیک». آن سالها ایران المپیک ۱۹۸۴ لس آنجلس را تحریم کرده بود و بحثش داغ بود. به خاطر همین فکر کردم ما میتوانیم در اردوگاه یک المپیک کوچک با شرکت دو کشور ایران و عراق برگزار کنیم. سرگرد سلامتی گفت: «آخر چه طور میخواهی داخل این اردوگاه، مسابقهی قایقرانی کانو یا اسکی آلپاین برگزار کنی؟» گفتم: «قربان المپیک که فقط اینها نیست. میرویم سراغ ورزشهایی که تجهیزاتشان را داریم». گفت: »یعنی تیراندازی؟» گفتم: «نه قربان، نمیشود که بین اسرای عراقی اسلحه تقسیم کنیم. شما نگران نباشید. کار را بسپرید به من».
به این ترتیب بعد از اخذ مجوزهای لازم، با حکم سرگرد سلامتی من به ریاست کمیتهی المپیک عباس آباد منصوب شدم. به عنوان اولین اقدام، دستور دادم استخرِ سر باز اردوگاه مرمت شود. استخر را پر از آب کردیم و از اسرای عراقی خواستیم که برای مسابقهی شنا اسم نویسی کنند. ۲۹۷ نفر اسم نوشتند. گفتم اسرا را آزاد بگذارند که دو ساعت تمام داخل استخر آب تنی کنند و هرچقدر دلشان میخواهد شنا کنند و زیرآبی بروند. بعد از دو ساعت برای مسابقهی شنای المپیک مجدداً اسم نویسی کردیم. ۲ نفر اسم نوشتند. گفتم: «حالا شد». از بچههای خودمان هم دو نفر را فرستادیم. یکیشان سیدجواد بود که تازه از عملیات والفجر ۸ برگشته بود. برای سیدجواد که تجربهی رود خروشان اروند را داشت، مسابقه دادن داخل استخرِ اردوگاه، کاری نداشت، به خاطر همین با اقتدار اول شد.
مسابقهی بعدی وزنهبرداری بود. میلهی فلزیِ یک از تختهای اردوگاه را آوردیم و به دو طرفش کیسههای پر از شن وصل کردیم. به این ترتیب هالترهایمان هم آماده شد و مسابقهی وزنهبرداری را برگزار کردیم. نتیجهی مسابقه هم از اول قابل پیشبینی بود. سرباز وظیفه رحیم دستپوش اعزامی از شهر اردبیل، توانست در هر دو بخش تکضرب و دوضرب، اول شود.
ورزش بعدی فوتبال بود. تیمهای عراق و ایران را تشکیل دادیم و قرار شد یک مسابقهی ۹۰ دقیقهای برگزار کنیم. اول کار کاپیتان اسرای عراقی جلو آمد و چند جملهای به عربی گفت. از ستوان دوم احمدی که عربیاش خیلی خوب بود، پرسیدم: «چی گفت؟» جواب داد: «کرکری میخواند. میگوید ما ظرف پنج دقیقه اولین گل را میزنیم». گفتم: «لابد مثل ارتششان که ۴۸ ساعته تهران را گرفت». بازی شروع شد. در ده دقیقهی اول عراقیها دو گل خوردند. نهایتاً مسابقه چهار یک به نفع بچههای ما تمام شد. آخر بازی دروازهبان جوان عراقیها که اسمش عبدالخالق مسعود بود، پیش من آمد و گفت: »توی ایران فوتبال بازی کردن عجب حالی میدهد. من اگر یک روز رئیس فدراسیون فوتبال عراق بشوم، دستور میدهم همهی بازیهایمان را داخل ایران برگزار کنیم». گفتم: «اگر عربستان و امارات زورشان بیاید و فشار بیاورند، چه کار میکنی؟» گفت: «نه! من به هیچ وجه کوتاه نمیآیم».
آخرین بخش از المپیک عباس آباد مسابقهی کشتی بود. البته از ابتدا مشخص بود که ما قرار است ستوان دوم احمدی را بفرستیم. احمدی اهل قائمشهر بود و خیلی وقت بود که کشتی میگرفت. به خاطر شانههای کشیدهاش بچهها ببر مازندران صدایش میزدند. از آنجایی که احمدی عربیاش خوب بود، همیشه صحبتهای عراقیها را ترجمه میکرد و آنها هم به همین دلیل خیلی خوب او را میشناختند.
روز مسابقه همه نگران حریف عراقی بودیم. اصلاً حریف چغر و بدبدنی نبود. عراقیها بلندبلند عربی حرف میزدند و معلوم بود دارند کرکری میخوانند. یکی از بچههای ما به عراقیها گفت: «ناراحت نباشید. بالاخره شما در این المپیک دوم میشوید. مقام نائب قهرمانی کم مقامی نیست». جوان عراقی با دوبندهی قرمز و ستوان دوم احمدی با دوبندهی آبی روی تشک رفتند. احمدی وقت اول را خیلی خوب شروع کرد و در همان لحظات اول بازی با یک زیرگیری و یک بارانداز چند امتیاز گرفت. بعضی از اسرای عراقی مدام تقاضای ویدیوچک میکردند. بچههای ما هم یکصدا میگفتند: «احمدی قهرمان/ ای ببر مازندران»! حریف عراقی حسابی عصبی شده بود. جلو آمد و تندتند حرفهایی به احمدی گفت. ما نفهمیدم چه گفت، ولی هرچه بود حسابی حال و هوای احمدی را تغییر داد. چیزی به آخر بازی نمانده بود و ما منتظر بودیم تا گلبانگ پیروزی در اردوگاه به صدا در بیاید. ولی در یک فرصت ناگهانی حریف عراقی، احمدی را روی تشک انداخت و او را ضربه فنی کرد. احمدی به همین سادگی باخت. اسرای عراقی حسابی شاد شده بودند. قهرمانشان را روی دوش گرفتند و دور اردوگاه میچرخاندند. احمدی سراسیمه از میان جمعیتِ مبهوت ما گذشت و به طرف اتاق سرنگهبانی رفت. دویدم دنبالش و داخل اتاق تنها گیرش آوردم. گفتم: «هرجور شده باید به من بگویی که حریفت آن لحظه چه حرفهایی به تو زد؟» اولش زیر بار نمیرفت ولی با یادآوری این نکته که من رئیس کمیتهی المپیک هستم، کوتاه آمد. گفت: «قول میدهی به هیچکس نگویی؟» گفتم: «قول!» گفت: «سرباز عراقی به من گفت چه خبرتان است؟ ما اسیرهای بیچاره را اینجا غریب گیر آوردهاید و از اینکه ما را میبرید خوشحالید؟ این رسم مهماننوازی شماست؟»
با شنیدن این حرف خشکم زد. احمدی هنوز خیس عرق بود و پوست سفیدش کاملاً سرخ شده بود. درست مثل یک ببر واقعی. مچ دست احمدی را محکم گرفتم و بالا بردم. گفتم: «خسته نباشی پهلوان! خدا را شکر که هنوز نسل ببر مازندران منقرض نشده»!