قرار شد به بچهها درس بدهم
تاشا گفت: مروین تختهسیاه را بیاور
و مروین تخته را بلند کرد و آرام راه افتاد. با پاهای برهنه و قدمهای محکم. آنچنان که در نظر من یک شمایل حماسی قدم بر میداشت.
و به یاد مسیح افتادم که صلیب را به دوش کشیده و از تپهی جُلجُتا بالا میرود.
و کریستفر قدیس که کودکی را بر دوش گرفته تا از رودخانه عبور دهد و احساس میکند با هر قدمی که بر میدارد بارش سنگینتر میشود. تا آنجا که گویی تمام جهان را به دوش میکشد.
و به یاد آیهای از قرآن افتادم. آنجا که خداوند امانتش را به آسمان و زمین و کوه عرضه کرد و نپذیرفتند تا آنکه انسان این امانت سنگین را به دوش کشید.
و آیهای دیگر که: ای یحیی! کتاب را با قوت بگیر!
مروین با تختهسیاه از پلهها بالا میرفت
مروین، این پسرک خیابانهای کامپالا
با پانزدهسال سن و فقط یکیدو سال تجربهی مدرسه
یادم آمد که از او پرسیدم: قدیمیترین خاطرهی کودکیات چیست؟ بیدرنگ جواب داد: آن روز که از مادرم جدا شدم
و یادم آمد که بیش از صدسال پیش، ابراهیمبیگ رفته بود به دارالفنون و تختهسیاه را بوسیدهبود و به دست و صورتش مالیدهبود.
پرسیدهبودند که این چه حالت است؟ جواب دادهبود: این تختهها متبرّک هستند. کاش در همهجای ایران از این تختههای متبرّک آویزان بود.
مروین!
تختهسیاه را با قوت بگیر و از کوه بالا برو
و گویی این تمام جهان است که بر دوش میکشی