من سرباز وظیفه محمدولی از لشکر ۸۴ پیاده لُرستان، در روز ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ اسیر شدم. ۲۴ ساعت بعد بچههای تبریز ما را آزاد کردند و ما عراقیها را اسیر کردیم. روز بعد عراقیها پاتک زدند و ما را به اسارت گرفتند. ۴۸ ساعت بعد بچههای تبریز دوباره نجاتمان دادند و عراقیها را اسیر کردیم. توی راه برگشت دوباره به ما حمله کردند و اسیرمان کردند. تا خبر رسید که چمران آمده، ولمان کردند. خسته و کوفته برگشتیم به قرارگاه که دیدیم عراقیها قرارگاه را گرفتهاند. دوباره اسیر شدیم. ۸ ساعت بعد باز تبریزیها آمدند و عراقیها را اسیر کردیم. خلاصه وضعیت ما در ۱۰ روز اول جنگ این طور بود. ۱۰ روزی که با تمام توان جلوی ارتشی که چهار برابر ما بود، ایستادگی کردیم و هی اسیر شدیم و هی اسیر گرفتیم.
یک روز فرمانده مرا صدا کرد و گفت: «محمدولی توی این دو هفته چندبار اسیر شدهای»؟ گفتم: «چه میدانم قربان. حساب نمیکنم که». گفت: »خودت را لوس نکن. چند بار؟» گفتم: «چشم قربان، ۴۷ بار». گفت: «آفرین! رکورد قبلی دست آنتوان میخائیلوف روس بوده که در جنگ جهانی دوم، طی دوهفته ۳۱ بار اسیر شده بود. فرمها و اطلاعات مربوط به رکورد تو را با امضا و استشهاد محلیِ عراقیها، آماده کردهایم که بفرستیم صلیب سرخ. اگر آمریکاییها کارشکنی نکنند، رکوردت تأیید میشود و اسمت وارد گینس میشود».
به این ترتیب من سرباز وظیفه محمدولی از لشکر ۸۴ پیاده لرستان بین عراقیها هم مشهور شدم. آنها مرا «زینت الأسری» صدا میکردند. هر وقت اسیر میگرفتند اول کار میپرسیدند: محمدولی زینت الأسری کدامتان است؟ من هم که معمولاً بین اسرا بودم دستم را میگرفتم بالا و فرماندههای عراقی میآمدند برای امضا گرفتن و عکس یادگاری. نامردها اول عکسهایشان را میگرفتند، بعد تازه شروع میکردند به کتک زدن. شکر خدا هر بار هم بچههای تبریز از پشت سر میرسیدند و نجاتمان میدادند.
بعد از یک سال، کار به جایی رسید که فرمانده ما اجازه نمیداد من وارد عملیات شوم. خبر رسیده بود که صدام برای گرفتن من جایزه گذاشته است. به خاطر همین من تبدیل شده بودم به یک مسئله ناموسی و ملی. مسئله دیگر محمدولی نبود، پای امنیت ملی وسط بود. این شد که مرا فرستادند پشت جبهه و به صورت غیر رسمی مسئولیت اردوگاه عباس آباد را به من دادند. دلیلش هم این بود که هیچ کس به خوبی من نمیتوانست با عراقیها سر و کله بزند. همهی عراقیها هم با من آشنا بودند و اگر قبلاً خودم را ندیده بودند، حداقل توصیفم را از زبان فرماندهانشان شنیده بودند.
ده سال زندگی ما و عراقیها در اردوگاه سرسبز عباسآباد بدون هیچ مشکلی مثل برق و باد گذشت. البته بدون هیچ مشکلی که نه. مثلاً یکی از مشکلات، شهرت من بین عراقیها بود. هر وقت اسیر جدید میآوردیم تا چند روز مدام انگشت اشارهی عراقها را میدیدم که از گوشه و کنار اردوگاه عباس آباد دارند مرا به تازه واردها نشان میدهند. وقتی میرفتم بین عراقیها تا برایشان صحبت کنم، یک عده میآمدند دورم حلقه میزدند. یک عدهیشان هم جوری از من امضا میگرفتند که انگار آمیتاباچان را دیدهاند. حتی یک بار یکی از عراقیها عکس یک خوانندهی زن عراقی را به من نشان داد و گفت: »این خانم خواننده گفته من حاضرم با محمدولی زینت الأسری ازدواج کنم». گفتم: «اولاً این عکسها را چطور با خودتان آوردید داخل اردوگاه؟ دوماً به ایشان بگو من خودم در لرستان نامزد دارم و قرار است با دخترعمویم ازدواج کنم».
خلاصه با این شهرتی که بین اسرا داشتم نمیتوانستم راحت به کارهایم برسم. همان روزها یک بار با جمشید هاشمپور که تازه نقش زینال بندری را بازی کرده بود و مشهور شده بود، مشورت کردم. توصیههای خوبی هم کرد. استفاده از کلاه و عینک دودی ریبن و از همه مهمتر اینکه چطور سعی کنم شهرتم تبدیل به محبوبیت شود.
با بعضی از اسرا هم از اول مشکل اساسی داشتم. آخر یک عدهیشان اسیر میشدند فقط برای اینکه بیایند مرا ببینند. یک بار چند نفرشان را که مدام دورم حلقه میزدند و امضا میگرفتند، صدا زدم و با آنها اتمام حجت کردم. گفتم: «سعی کنید کمی سر و سنگینتر رفتار کنید. اینجا اردوگاه است و شما مثلاً اسیر جنگی هستید. اگر خیال دیگری در سرتان هست و با انگیزهای به جز اسارت آمدهاید، همین الان دستور میدهم ببرندتان لب مرز و آزادتان کنند». با این تهدید من، شرایط برای مدتی به حالت عادی برگشت.
پی نوشت: داستان اردوگاه عباس آباد را دو سال پیش دوست عزیزم رضا ساکی شروع کرد و چند قسمت نوشت. امسال من این قصه را در چند قسمت ادامه میدهم. انشاءالله دو سال دیگر هم یکی پیدا میشود و در چند قسمت تمامش میکند.
پی نوشت دیگر: سالها پیش، متن این داستانها را در شبکهی آموزش در برنامهی «لبخند صلواتی» میخواندم.
یک روز سرگرد سلامتی مرا صدا کرد و گفت: «محمدولی حوصلهات توی اردوگاه سر نمیرود؟ اینجا همه چیز یکنواخت و تکراری است. عراقیها در اردوگاههایشان هر روز یک بلایی سر اسرای ما میآورند. یک روز بچههای ما را با باتوم میزنند، یک روز با کابل. یک روز بچهها را داخل گونی میکنند و روی پلهها میغلطانند. اما ما اینجا هر روزمان مثل روز قبل است. خیلی بخواهیم تنوع ایجاد کنیم، در پذیرایی عصرانه به جای سیب قرمز، موز میدهیم».
گفتم: «قربان من یک پیشنهاد دارم. بیایید در اردوگاه مسابقات ورزشی برگزار کنیم. شبیه المپیک». آن سالها ایران المپیک 1984 لس آنجلس را تحریم کرده بود و بحثش داغ بود. به خاطر همین فکر کردم ما میتوانیم در اردوگاه یک المپیک کوچک با شرکت دو کشور ایران و عراق برگزار کنیم. سرگرد سلامتی گفت: «آخر چه طور میخواهی داخل این اردوگاه، مسابقهی قایقرانی کانو یا اسکی آلپاین برگزار کنی؟» گفتم: «قربان المپیک که فقط اینها نیست. میرویم سراغ ورزشهایی که تجهیزاتشان را داریم». گفت: »یعنی تیراندازی؟» گفتم: «نه قربان، نمیشود که بین اسرای عراقی اسلحه تقسیم کنیم. شما نگران نباشید. کار را بسپرید به من».
به این ترتیب بعد از اخذ مجوزهای لازم، با حکم سرگرد سلامتی من به ریاست کمیتهی المپیک عباس آباد منصوب شدم. به عنوان اولین اقدام، دستور دادم استخرِ سر باز اردوگاه مرمت شود. استخر را پر از آب کردیم و از اسرای عراقی خواستیم که برای مسابقهی شنا اسم نویسی کنند. 297 نفر اسم نوشتند. گفتم اسرا را آزاد بگذارند که دو ساعت تمام داخل استخر آب تنی کنند و هرچقدر دلشان میخواهد شنا کنند و زیرآبی بروند. بعد از دو ساعت برای مسابقهی شنای المپیک مجدداً اسم نویسی کردیم. 2 نفر اسم نوشتند. گفتم: «حالا شد». از بچههای خودمان هم دو نفر را فرستادیم. یکیشان سیدجواد بود که تازه از عملیات والفجر 8 برگشته بود. برای سیدجواد که تجربهی رود خروشان اروند را داشت، مسابقه دادن داخل استخرِ اردوگاه، کاری نداشت، به خاطر همین با اقتدار اول شد.
مسابقهی بعدی وزنهبرداری بود. میلهی فلزیِ یک از تختهای اردوگاه را آوردیم و به دو طرفش کیسههای پر از شن وصل کردیم. به این ترتیب هالترهایمان هم آماده شد و مسابقهی وزنهبرداری را برگزار کردیم. نتیجهی مسابقه هم از اول قابل پیشبینی بود. سرباز وظیفه رحیم دستپوش اعزامی از شهر اردبیل، توانست در هر دو بخش تکضرب و دوضرب، اول شود.
ورزش بعدی فوتبال بود. تیمهای عراق و ایران را تشکیل دادیم و قرار شد یک مسابقهی 90 دقیقهای برگزار کنیم. اول کار کاپیتان اسرای عراقی جلو آمد و چند جملهای به عربی گفت. از ستوان دوم احمدی که عربیاش خیلی خوب بود، پرسیدم: «چی گفت؟» جواب داد: «کرکری میخواند. میگوید ما ظرف پنج دقیقه اولین گل را میزنیم». گفتم: «لابد مثل ارتششان که 48 ساعته تهران را گرفت». بازی شروع شد. در ده دقیقهی اول عراقیها دو گل خوردند. نهایتاً مسابقه چهار یک به نفع بچههای ما تمام شد. آخر بازی دروازهبان جوان عراقیها که اسمش عبدالخالق مسعود بود، پیش من آمد و گفت: »توی ایران فوتبال بازی کردن عجب حالی میدهد. من اگر یک روز رئیس فدراسیون فوتبال عراق بشوم، دستور میدهم همهی بازیهایمان را داخل ایران برگزار کنیم». گفتم: «اگر عربستان و امارات زورشان بیاید و فشار بیاورند، چه کار میکنی؟» گفت: «نه! من به هیچ وجه کوتاه نمیآیم».
آخرین بخش از المپیک عباس آباد مسابقهی کشتی بود. البته از ابتدا مشخص بود که ما قرار است ستوان دوم احمدی را بفرستیم. احمدی اهل قائمشهر بود و خیلی وقت بود که کشتی میگرفت. به خاطر شانههای کشیدهاش بچهها ببر مازندران صدایش میزدند. از آنجایی که احمدی عربیاش خوب بود، همیشه صحبتهای عراقیها را ترجمه میکرد و آنها هم به همین دلیل خیلی خوب او را میشناختند.
روز مسابقه همه نگران حریف عراقی بودیم. اصلاً حریف چغر و بدبدنی نبود. عراقیها بلندبلند عربی حرف میزدند و معلوم بود دارند کرکری میخوانند. یکی از بچههای ما به عراقیها گفت: «ناراحت نباشید. بالاخره شما در این المپیک دوم میشوید. مقام نائب قهرمانی کم مقامی نیست». جوان عراقی با دوبندهی قرمز و ستوان دوم احمدی با دوبندهی آبی روی تشک رفتند. احمدی وقت اول را خیلی خوب شروع کرد و در همان لحظات اول بازی با یک زیرگیری و یک بارانداز چند امتیاز گرفت. بعضی از اسرای عراقی مدام تقاضای ویدیوچک میکردند. بچههای ما هم یکصدا میگفتند: «احمدی قهرمان/ ای ببر مازندران»! حریف عراقی حسابی عصبی شده بود. جلو آمد و تندتند حرفهایی به احمدی گفت. ما نفهمیدم چه گفت، ولی هرچه بود حسابی حال و هوای احمدی را تغییر داد. چیزی به آخر بازی نمانده بود و ما منتظر بودیم تا گلبانگ پیروزی در اردوگاه به صدا در بیاید. ولی در یک فرصت ناگهانی حریف عراقی، احمدی را روی تشک انداخت و او را ضربه فنی کرد. احمدی به همین سادگی باخت. اسرای عراقی حسابی شاد شده بودند. قهرمانشان را روی دوش گرفتند و دور اردوگاه میچرخاندند. احمدی سراسیمه از میان جمعیتِ مبهوت ما گذشت و به طرف اتاق سرنگهبانی رفت. دویدم دنبالش و داخل اتاق تنها گیرش آوردم. گفتم: «هرجور شده باید به من بگویی که حریفت آن لحظه چه حرفهایی به تو زد؟» اولش زیر بار نمیرفت ولی با یادآوری این نکته که من رئیس کمیتهی المپیک هستم، کوتاه آمد. گفت: «قول میدهی به هیچکس نگویی؟» گفتم: «قول!» گفت: «سرباز عراقی به من گفت چه خبرتان است؟ ما اسیرهای بیچاره را اینجا غریب گیر آوردهاید و از اینکه ما را میبرید خوشحالید؟ این رسم مهماننوازی شماست؟»
با شنیدن این حرف خشکم زد. احمدی هنوز خیس عرق بود و پوست سفیدش کاملاً سرخ شده بود. درست مثل یک ببر واقعی. مچ دست احمدی را محکم گرفتم و بالا بردم. گفتم: «خسته نباشی پهلوان! خدا را شکر که هنوز نسل ببر مازندران منقرض نشده»!
یکی از کارهای ما در اردوگاه عباس آباد پخش فیلم برای اسرای عراقی بود. هرشب تلویزیون 14 اینچ اردوگاه از ساعت 8 تا 11 در اختیار آنها بود. تلویزیون دو کانال بیشتر نداشت. اکثر اوقات یا فیلم محمد رسولالله پخش میشد، یا فیلم سفیر. گاهی هم ستوان دوم احمدی کنار تلویزیون مینشست و دیالوگها را به عربی ترجمه میکرد. خیلی از اسرای عراقی هم با تماشای تلویزیون ایران کم کم فارسی یاد گرفتند. فقط مشکل این بود که در جواب احوالپرسیِ آدم، دیالوگهای فیلم محمد رسولالله را میگفتند.
یک روز ستوان حشمتی پیشنهاد داد که برای اسرا فیلم جدید پخش کنیم. گفتم: «نکند توی خانه ویدیو داری؟» گفت: «ویدیو؟! استغفرالله! نه بخدا. ولی باجناقم آپاراتچی سینما رودکی است. میتواند دستگاهش را برایمان بیاورد تا روی پرده فیلم پخش کنیم». دیدم پیشنهاد خوبی است. از سرگرد سلامتی مجوزهای لازم را گرفتم و بالاخره در دهه فجر سال 1366، سینما عباس آباد برای اولین بار افتتاح شد. اولین فیلمی که پخش کردیم فیلم اژدها وارد میشود، بود. اما بعد از یک هفته متوجه شدیم آمار دعواها و درگیریها زیاد شده، به خاطر همین فیلم را عوض کردیم. فیلم بعدی شعله بود. ما فقط نسخهی کامل فیلم را داشتیم به خاطر همین مجبور بودیم از ستوان حشمتی به عنوان مسئول نظارت و ممیزی استفاده کنیم. کار او این بود که کنار آپارات بنشیند و هر وقت لازم بود دستش را بگیرد جلوی پژوکتور. البته خودش خیلی از شغلش راضی نبود. میگفت: «اسرا هر وقت مرا میبینند، چپ چپ نگاهم میکنند».
یکی از اسرا که همیشه پای ثابت فیلمها بود، مَظهر اِنطاکی نام داشت. ما به شوخی مظهر هیچکاکی صدایش میکردیم. من به او میگفتم: «تمام وقتت را پای فیلم نگذران. خودت را با کارهای دیگر هم سرگرم کن. مثلاً کارگاه معرق سازی هم برو». اما زیر بار نمیرفت. یک بار به من گفت: «میدانی شخصیت جبار سینگ در فیلم شعله مرا یاد چه کسی میاندازد؟» گفتم: «لابد صدام» گفت: «دقیقاً. با قلدریهای الکیاش هم ما را گرفتار کرد، هم شما را». گفتم: «ولی برای تو که بد نشد. روزی چند ساعت مشغول تماشای فیلم هستی، بقیهی روز هم فیلمها را تحلیل میکنی. دقیقاً مثل منتقدین سینما».
بعدها عقابها و کانی مانگا را هم برای اسرا پخش کردیم. اول کار سرگرد سلامتی زیاد موافق نبود. میگفت: «ما در جبهه با همین عراقیها جنگیدیم. حالا برایشان فیلم دفاع مقدسی پخش کنیم؟» گفتم: «قربان مطئئنم خوششان میآید. بعضی از همین اسرا پای ثابت برنامهی روایت فتح از شبکهی یک هستند».
سرانجام شهریور 1369 رسید. زمانی که قرار بود اسرا را مبادله کنیم. لحظهی آخر مظهر هیچکاکی… ببخشید مظهر انطاکی مرا کشید کنار و یک تابلوی معرق زیبا به من داد. گفت: «کار خودم است». روی آن به صورت برجسته نوشته بود: «محمدولی زینت الأسری، فی قلبی». گل از گلم شکفت. با احتیاط به اطراف نگاه کردم و یک فیلم VHS از زیر پیرهنم در آوردم. گفتم: »بیا. این را برای تو آماده کردم. هم کانیمانگاست، هم عقابها». گفت: «جدی؟ هر دو تا روی یک نوار جا شده است؟» گفتم: «آره. LP ضبط کردهام. فقط سر جدت تا لب مرز این نوار را قایم کن که اگر لو برود بدبخت میشویم».
فیلم را توی ساکش پنهان کرد و خداحافظی کردیم. لحظهی آخر گفتم: «راستی! به جبار سینگ سلام ما را برسان. بگو منتظر سکانس آخر فیلم باشد».
سیدامیر موسوی هستم فرزند مهری و یعقوب. متولد سال ۱۳۶۹ در بیمارستان شیر و خورشید شهرستان ملایر.
دانشآموختهی فیزیک از دانشگاه شریف و تاریخ علم از دانشگاه تهران
علاقهمند به علم و عشق و عدالت و عدد