سال 69 به دنیا آمدم و مثل همهی بچهها رشد طبیعیام را آغاز کردم. دوران کودکیام با خواب و استراحت و تفریح سپری شد. در یک شهرک ساحلی در بندرعباس. مادرم تلاش میکرد پایتخت کشورها را به من یاد بدهد، اما به شکل نگرانکنندهای در این زمینه بیاستعداد بودم. کتاب شعر مورد علاقهام در آن دوران «دزده و مرغ فلفلی» نوشتهی منوچهر احترامی بود. عادتم این بود که شعرهای مندرآوردی میساختم و قصههای عادی را به صورت بههمریخته به مادرم تحویل میدادم. به همین دلیل در آن دوران مادرم نگران بود که شاید من بچهی بیاستعداد و خنگی باشم.
در سالهای اول ابتدایی، رفته رفته به عنوان یکی از دانشآموزان خوب کلاس شناخته شدم. آن روزها فکر میکردم همیشه باید 20 بگیرم. به همین دلیل وقتی برای اولین بار 19.75 گرفتم، از ته دل گریه کردم و یکی از غمانگیزترین روزهای عمرم را تجربه کردم. کمکم به موضوعات جالب و عجیب علمی علاقهمند شدم. موجودات فضایی و ویژگیهای سیارات مهمترین علایقم در آن سالها بود.
در پایان سال پنجم ابتدایی در آزمون استعدادهای درخشان قبول شدم و احساس کردم باهوش هستم. اما با ورود به مدرسهی سمپاد تبدیل به یک دانشآموز معمولی و عادی شدم. بیشتر زمانها داخل خانه بودم، دوستان صمیمی کمی داشتم و از اینکه مثلاً در کوچه با هممحلهایها فوتبال بازی کنم، خجالت میکشیدم. در آن سالها، هر تابستان به ملایر (زادگاهم) میرفتیم و زمانهای زیادی را با کتابخانهی دایی کوچکم میگذراندم. او دانشجوی ادبیات بود و به همین دلیل در آن سالها بسیار با ادبیات مأنوس شدم. وزن و قافیه را یاد گرفتم و شعرهایی مینوشتم. در آن دوران یکی از مهمترین اهدافم این بود که یک کتاب مثنوی مفصل (شبیه بوستان سعدی) بنویسم. تلاشهای زیادی هم کردم که اسنادش هنوز موجود است.
در 13 سالگی، همکار افتخاری نشریهی «بچهها...گلآقا» شدم. از این مجله بسیار لذت میبردم و سالها یکی از خوانندگان حرفهایاش بودم. هم برایشان کاریکاتور میکشیدم هم شعرطنز میسرودم. این ماجرا شاید ریشهی آشنایی و دلبستگیام با طنز باشد. از نظر من فهمیدن و نگارش مطالب طنز موجب پرورش نوعی از خلاقیت در ذهن انسان میشود.
سال اول دبیرستان همهی معلمها از دستم شاکی شده بودند و میخواستند از مدرسهی سمپاد اخراجم کنند. به خاطر همین مجبور شدم بنشینم پای درس و مشقم. در امتحانهای فیزیک و ریاضی نمرههای خوبی کسب کردم و همین کمکم باعث شد که اعتماد به نفسم در این دروس بالا برود.
از سال دوم دبیرستان به همدان نقل مکان کردیم و یک بار که ما را از طرف مدرسه برای بازدید به رصدخانهی همدان بردند، غرق شور و شعف شدم. شاید بعد از مدتها یادم افتاد که من همیشه عاشق نجوم بودهام. این شد که تمام استعدادم در فیزیک و ریاضی را با مطالعهی کتابهای محاسباتی نجومی ترکیب کردم و تصمیم گرفتم در المپیاد دانشآموزی نجوم شرکت کنم. چند سالی تمام کار و زندگیام نجوم و رصد آسمان بود. از قضا این تلاش شیرین و لذتبخش به نتیجهی خوبی هم رسید: مدال طلای کشوری المپیاد نجوم و یک مدال نقره و طلای جهانی. موفقیت در المپیاد باعث شد که بدون کنکور وارد دانشگاه شریف شوم. از طرفی دو سفر خارجی که برای شرکت در المپیاد جهانی رفتهبودم باعث شد بفهمم که چقدر عاشق سفر و دیدن مردمان سایر نقاط جهان هستم. این اتفاقات در حوالی 18 سالگی رقم خورد.
سال 1387 وارد دانشکدهی فیزیک دانشگاه شریف شدم و تصمیم گرفتم یک فیزیکدان بزرگ بشوم. با حضور در تهران، این فرصت برایم فراهم شد که بتوانم باز هم علایقم را پیگیری کنم. کدام علایق؟ علاقه به شعر، ادبیات، نویسندگی، طنز و ... این شد که در بعضی کارگاهها و کلاسهای آموزشی شرکت کردم و مهارتهای خودم را افزایش دادم. در جمعهای طنزپردازان بیش از سایر جمعها تحویلم گرفتند و کمکم پای ثابت بعضی از جلسات طنز شدم. همان سالها بود که در جشنوارهی طنز طهران رتبهی اول را کسب کردم و دو بار در جشنوارهی طنز مکتوب برگزیده شدم. این اتفاقات مایهی آشناییام با عزیزانی مانند استاد ابوالفضل زرویی، اسماعیل امینی، ناصر فیض، رضا رفیع و ... شد.
یکی از دوستان طنزپردازم (مهدی استاداحمد)، برنامهساز رادیو بود و از من دعوت به همکاری کرد. این همکاری به اجرا و نویسندگی من در چند برنامهی رادیویی در رادیوجوان منجر شد (اینجا شب نیست، فی البداهه و ...) دوران حضورم در رادیو باعث شد که مهارتهای تازهای در حوزهی تولیدمحتوا پیدا کنم. با این حال پس از چند سال فعالیت، رادیو را به طور کامل ترک کردم.
در همان سالها نویسندگی مطالب علمی در مجلهی رشد جوان را شروع کردم. اوایل هر دو ماه یک مطلب. سال بعد هر ماه یک مطلب. بعداً همکاریام به مجلهی رشد نوجوان هم کشیده شد و چند سال بعد عضو شورای سردبیری رشد جوان شدم. این داستان ارتباط من با مجلات رشد آموزش و پرورش است. تا اینجا را داشته باشید، دوباره به آن بر میگردم.
گفتم که در دانشگاه وارد رشتهی فیزیک شدم و دلم میخواست فیزیکدان بزرگی شوم. خب راستش به مرور این میل در من فروکش کرد. حس کردم آن تصوری که در ذهنم دارم زیادی فانتزی است و زندگی آکادمیک یک فیزیکپیشه آنقدرها نمیتواند مرا به وجد بیاورد. در همان سالها با کتابهای تاریخی نجوم آشنا شدم و حس کنجکاوی جدیای برای فهمیدن تاریخ علم داشتم. در دوران لیسانس چند درس جانبی در گروه فلسفهی علم شریف برداشتم و کمکم متوجه شدم که تاریخ علم و نسخههای خطی برایم جذابیت بالایی دارد. جذابیتی از جنس اکتشاف. چرا که فهمیدم افراد بسیار کمی در این حوزه فعالیت کردهاند و بررسی نسخههای خطی میتواند مثل ورود به یک جزیرهی ناشناخته باشد. این شد که در کنکور «تاریخ علم» برای دورهی ارشد شرکت کردم و وارد پژوهشکدهی دانشگاه تهران شدم.
حضور در دانشگاه تهران باعث شد که بیش از پیش با دانشجویان علوم انسانی دمخور شوم. در آن سالها پای ثابت کلاسهای سهشنبهی دکتر شفیعی کدکنی بودم. پایاننامهام شرح و تصحیح یک نسخهی خطی نجومی از دوران قاجار بود. این شد که مطالعاتم در زمینهی تاریخ ایران را هم بیشتر کردم. به طور خاص شاید اطلاعاتم دربارهی دوران قاجار و مشروطه، جدیتر از سایر زمانها باشد. ضمناً فکر میکنم که در آن سالها اهمیت و اعتبار کار آکادمیک در علوم انسانی را هم متوجه شدم. شاید بیش از همه استاد راهنمایم دکتر حسین معصومیهمدانی در این اتفاق بزرگ سهیم بود. سال 94 در یک جلسهی نفسگیر (و البته کمی طنزآمیز) از پایاننامهام دفاع کردم. پژوهش آکادمیک در حوزهی تاریخ علم را تا چند سال بعد ادامه دادم اما کمکم احساس کردم که باید در یک دوراهی مهم راهم را انتخاب کنم. آیا من میخواهم پژوهشگر باشم یا ژورنالیست؟ یعنی آیا دلم میخواهد در عمق معدن مشغول استخراج بلندمدت طلا باشم، یا یک طلافروش که طلاهای استخراجشده را با ظاهری جذاب به دست عموم مردم میرساند؟ من گزینهی دوم را انتخاب کردم. در همان سالها بود که دیگر مطمئن شدم ادامهی تحصیل و اخذ مدرک دکترا برای من هیچ پشتوانهی منطقیای ندارد. البته هنوز خیلی از افراد فامیل از من سوال میکردند که کی قرار است دکترا بگیری؟ همیشه با رودربایستی از کنار این پرسش میگذشتم تا اینکه عزمم را جزم کردم و از یک روز به بعد، هر کس این سوال را از من پرسید جواب دادم: «هیچ وقت! هیچ وقت نمیخواهم دکترا بگیرم».
اما برگردم به مجلات رشد آموزش و پرورش. سال 95 به من پیشنهاد شد که سردبیر مجلهی رشد جوان شوم. این موقعیت برای من یک قدم بزرگ بود و توانستم خودم را برای انجام بعضی از علایق و تواناییهای خودم محک بزنم. تقریباً سه سال سردبیر رشدجوان بودم و به زعم خودم قدمهای خوبی برداشتم و میراث خوبی از خودم به یادگار گذاشتم. سرانجام با روی کار آمدن یک گروه کژفهم مذهبی در آموزش و پرورش، مجبور شدم از سردبیری رشدجوان استعفاء بدهم. این استعفاء برای من با یک چرخش بزرگ در زندگی همراه بود. شاید تا آن روز خودم را بخشی از وزارت آموزش و پرورش میدیدم و حس میکردم من قرار است درون این ساختار اثرگذاری مثبتی داشته باشم. اما بعد از آن استعفاء، خودم را به طور کامل خارج از هرگونه نهاد دولتی و حکومتی حس کردم. برای همین این استعفاء برای من یک استعفای ساده نبود. نوعی خروج بود از جهانی به جهان دیگر. خروجی که با احساس تهوع نسبت به هرگونه ریاکاری و ریاپروری در نظام سیاسی ایران همراه بود. با چاشنی افسردگی و خستگی. خلاصه اینکه تصمیم گرفتم زندگیام را ریست کنم و از اول علایق قدیمیام را بازیابی کنم.
اینجا بود که به یاد علاقهام به جهانگردی افتادم. تا آن زمان سفرهای خارجی زیادی رفته بودم اما عمدتاً دهروزه یا دو هفتهای بودند. مهمترینشان سفرم به پاکستان بود که به صورت کتابی با نام روزنامهی پاکستان منتشر شدهبود. حالا تصمیم گرفتم که برای اولین بار به یک سفر طولانی بروم. خیلی طولانی. به کجا؟ به یک جای دور، خیلی دور! این شد که راهی آفریقا شدم. یک ماه کنیا بودم. در یک یتیمخانه کار داوطلبانه میکردم. سپس به اوگاندا رفتم و آنجا مرزها به دلیل کرونا بسته شد و مجموعاً هفت ماه در اوگاندا ماندم. بعد از اوگاندا به اتیوپی رفتم و بعد سومالیلند. خلاصه اینکه سفرم به آفریقا بیش از یک سال طول کشید و باعث آموزشهای جدیدی در من شد. بعد از بازگشت به ایران یک سفر هیجانانگیز به افغانستان را هم تجربه کردم. در این دوران توانستم به عنوان یک آدم مستقل در شبکههای اجتماعی حرف بزنم و از دستاوردهای سفرهایم بگویم. بدون اینکه نگران ممیز آموزش و پرورش یا صداوسیما یا ... باشم. برای همین جای اصلی خودم را پیدا کردم.
الآن حس میکنم که زندگی من به دو کار میگذرد: اکتشاف و ایدهپردازی. تقریباً هر پروژهای که انجام میدهم یا یک اکتشاف جدید است یا عملی کردن یک ایده. در حال حاضر بیشتر زمانم با این پروژههای شخصی میگذرد: جهون (سایتی برای ارائهی محتوای آماری ساده دربارهی جهان)، شیخعلی میرزا (پروژهی فروش فراوردههای ملایر در سطح ملی و بینالمللی) و ۳۶۵ سفر (برگزاری سفرهای گروهی به کشورهای مختلف جهان با هدف دیدن فرهنگ و تاریخ اون کشور).
خودم را آدم مهمی نمیدانم. این یک حقیقت محض است که در ذهن من سکونت دارد. از نظر من همهی آدمها مستعد بروز همهچیز هستند. شاید خیلی اوقات این اعتماد به نفس ماست که میگوید کاری را انجام بدهیم یا نه. اگر باز هم اطلاعات بیشتری از من میخواهید، تا به حال با این مشاغل هم دست و پنجه نرم کردهام:
نگارش کتاب در زمینهی تاریخ نجوم، ترجمه، نوشتن مطالب علمی و ادبی برای نشریات، ترانهسرایی، فیلمنامه نویسی، تدریس نجوم کروی و مکانیک سماوی به دانش آموزان، سرپرستی تیم اعزامی المپیاد به خارج از کشور، ترجمهی زیرنویس فیلم به صورت فی سبیل الله، ارائهی وبینارهای آنلاین، تجارت کشمش ملایر به شاخ آفریقا و ...