از سردبیری مجلهی رشدجوان استعفا دادم.
دیماه پارسال، وزیر آموزش و پرورش وقت (بطحایی)، حاجآقا ذوعلم را به ریاست سازمان پژوهش منصوب کرد و ایشان هم اوایل امسال، دکتر مسعود فیاضی را مدیرمسئول گروه مجلات رشد کرد.
پس از این انتصابات، سیاستهای فرهنگی متحجرانهای بر بخش وسیعی از آموزشوپرورش (دفتر تالیف و مجلات رشد و …) حاکم شد. اولین نشانههای این تحجر را ما با دستورات نظارتی تازه، متوجه شدیم. سختگیریها و بدفهمیهای مذهبی و ارزشی که عملاً باعث اتلاف وقت عوامل تولید و حذف بعضی مطالب مفید از مجلات میشد. یادم میآید همان اوایل از پوستری که عیناً از سایت رهبری کار کردهبودیم، چهار پنج ایراد گرفتند. مثلاً اینکه از کجا معلوم در این نقاشی، دستی که دست این خانم را گرفته با او محرم است؟ کمکم کلمهی “موسیقی” تبدیل به یک کلمهی ممنوعه شد. رمانها همه رد میشدند. این عاشقانهاست. این تخیلیست. این جنگ را منفی نشان داده. در شعر مشکل داشتیم، در طنز، در مناسبتهای ملی در تقریباً همهچیز.
تلاش کردم که با این گروه تازهوارد گفتگو کنم. دلایلم را توضیح دهم و جلوی سیاستهای غلطشان را بگیرم. معتقد بودم که نگاه این دوستان هرچند رنگ و بوی دینی دارد، ولی نتیجهای جز گسترش ریاکاری ندارد.
فکر میکردم باید تمام تلاشم را برای اصلاح وضعیت پیشآمده انجام دهم. با خودم میگفتم تمام دانشآموزان ایران، برادران و خواهران من هستند و رشد خانهی من است. حالا که عدهای با انتصابهای سیاسی وارد خانهام شدهاند، چرا من خانهی خودم را ترک کنم؟ چند ماه سخت و آزاردهنده را سپری کردم. صبوری کردم. تحمل کردم و حاضر نشدم به خواستههای غلط تن بدهم. چند روز پیش، مدیرمسئول علناً به من گفت: مرا شخص مناسبی برای رشدجوان نمیداند. به دلیل خطفکری و نگاه تربیتیام.
دیدم چارهای باقی نمانده. گزینههای پیش رو این بود که بروم به یک فصلنامهی کاملاً علمی که اثری از دیدگاههای تربیتی اشتباهم در آن نباشد یا کمی حضورم در رشدجوان را کش بدهم تا به زور بیرونم کنند یا دیگر چه؟
به اتاقم برگشتم. احسان پایین ساختمان منتظرم بود. گفتم صبر کن باید نامهی کوتاهی بنویسم. استعفایم را نوشتم، کولهپشتیام را برداشتم. آقای فرهادی را بغل کردم و گفتم من دارم میروم.
و تمام شد.
پینوشت:
پس از انقلاب، گروهی جمع شدند تا انتشار مجلات پیک را از سر بگیرند. پس به آیهای از قرآن تمسک کردند و نام این مجلات را رشد گذاشتند:
قد تبین الرشدُ من الغیّ
اما به مروز از یاد رفت که قبل از این عبارت، در کتاب نوشته شدهبود: لا اکراه فی الدین
سیدامیر موسوی هستم فرزند مهری و یعقوب. متولد سال ۱۳۶۹ در بیمارستان شیر و خورشید شهرستان ملایر.
دانشآموختهی فیزیک از دانشگاه شریف و تاریخ علم از دانشگاه تهران
علاقهمند به علم و عشق و عدالت و عدد