واسه خودم جای تعجب داره
حرفایی که پشت سرم میزنن
اعصابم این روزا شبیه پارکه
همه میان و توش قدم میزنن
چقد باید هرجا میرم بم بگن:
خالیه جای یه نفر پیش تو
بخندم و خواهرم آروم بگه
داداش دیگه ببند اون نیشتو
تحملم خیلی زیاده اما
خستهام از حرفای پشت پرده
از اینکه با یه لحن خاص بم بگن:
راستی فلانیم عروسی کرده
چقد باید تو خونهمون مادرم
بهم بگه امیر دیگه وقتشه
منو نگا کن! آره این نگاهت…
همین نگا داره میگه وقتشه
دلم میگیره وقتی این حرفا رو
میشنوم از مادربزرگ پیرم:
همین یه آرزو رو دارم امیر
نذار تو حسرت همین بمیرم!
□
مثل یه رانندهی تنها شدهم
که داره میره سمت یه بیابون
داره میره… یهو چشش میفته
به دخترای خیس زیر بارون
قبول کنید یه خرده سخته کارم
چون اگه پا رو ترمزم بذارم
باید به دخترای زیر بارون
بگم فقط یه جای خالی دارم!
بهار ۱۳۹۲
سیدامیر موسوی هستم فرزند مهری و یعقوب. متولد سال ۱۳۶۹ در بیمارستان شیر و خورشید شهرستان ملایر.
دانشآموختهی فیزیک از دانشگاه شریف و تاریخ علم از دانشگاه تهران
علاقهمند به علم و عشق و عدالت و عدد