به بهانهی سالروز درگذشت محمد مصدق میخواهم از او بنویسم.
پیرمرد لاغر، با صورت کشیدهاش. با ادااطوارهای عجیبش. غشکردنهای گاه و بیگاهش. خوابیدنش وسط دادگاه نظامی. ریاست دولت در تختخواب با پیژامه، برای اینکه خدمت شاه شرفیاب نشود. سالها زندانی شدن در خانه و با زندانبان گوش سپردن به رادیوی حکومت که سالروز حماسهی مردمی ۲۸ مرداد را گرامی میدارد.
– چه اشکال دارد، سالی یک روز مردم به یادم میافتند…
بله او طبق آداب، دست ثریا را بوسید. اما در همان حال با صراحت حرفش را به شاه جوان زد: نهخیر اعلیحضرت! پدرتان به ایران خیانت کرد…
این نقل قولها را عمدتاً از مصاحبهی اطرافیان او با تاریخ شفاهی هاروارد به یاد میآورم. صدای دکتر غلامحسینخان را هنوز در گوشم میشنوم: «پدرم باادب بود. اِجوکیتد بود. مسلمان زاده شد و مسلمان زندگی کرد و مسلمان مرد».
درسش که تمام شد قرار بود ملیت سوئیسی بگیرد و در آن سرزمین خوش آبوهوا بماند. یک زندگی آرام و مرفه در جغرافیایی سازگار با ضعف جسمانیاش. قوانین سوئیس تغییر کرد و درخواستش رد شد.
به ایران برگشت. با سلطنت رضاخان مخالفت کرد. تبعید شد. زندانی شد. دخترش دیوانه شد.
همان سالها قرار بود کشته شود. قرص خورد که قبل از اینکه به طرز مشکوکی سر به نیست شود، خودکشی کند. از قضا زنده ماند. زنده ماند و روزگار بر پاشنهی دیگری چرخید تا مهدی بامداد سالها بعد شرح حال رجال ایران در قرن ۱۲ و ۱۳ و ۱۴ را بنویسد و در کتابخانهی سنا به شفیعیکدکنی جوان بگوید: «نیست در شهر نگاری که دل از ما ببرد. الا یکی دو نفر». و با اشارهی چشم و ابرو به شفیعی فهماند که یکی از آنها مصدق است که حتی بردن اسمش جرم بود. که اگر جرم نبود، اخوان شعر تسلی و سلام را خطاب به “پیر محمد احمدآبادی” امضا نمیکرد:
«چندان که غم به جان تو بارید
باران به کوهسار نیامد».
زندگی مصدق با خلع رضاشاه، سرعت گرفت. به مجلس رفت. با نفوذ انگلیس جنگید. نفت را ملی کرد. نخستوزیر شد. انگلیس را در دادگاه مغلوب کرد. تحریم، تحریم، تحریم، بلوکه شدن اموال ایران، افزایش ساعت کاری رادیوهای فارسیزبان، تبلیغات، تبلیغات، تبلیغات و تیر خلاص: کودتای انگلیسیآمریکایی!
محاکمه شد و سالها حصر خانگی و وقتی مُرد، وصیتش این بود:
مرا در کنار کشتگان ۳۰ تیر دفن کنید. همانها که به خاطر من به خیابانها آمدند و مظلومانه کشته شدند.
محمدرضاشاه از جسد پیرمرد هم میترسید. این شد که جسد پیرمرد برای همیشه در خانهاش در احمدآباد به امانت سپرده شد.
شفیعی کدکنی خبر فوت پیرمرد را در گوشهی صفحهی اول کیهان دید. در پیادهرو زد زیر گریه. از آن گریههای عجیب و غریب. آنطور که دوستش دستش را کشید که: «بیصدا! الآن میآیند و ما را میگیرند». و شفیعی نعرهزنان خزید به داخل خانه و مرثیهی درخت را نوشت:
«در سوگت ای درخت تناور
ای آیت خجستهی در خویش زیستن
ما را
حتی امان گریه ندادند!»
آقای مصدق، از ابتدای قرن 15 شمسی با شما سخن میگویم: از شما ممنونم. ممنونم برای سرمشقی که در وطندوستی به یادگار گذاشتید.
پینوشت:
میتوانیم از مصدق خوشمان بیاید یا بدمان بیاید. اما نمیتوانیم محبوبیت او را در روزگارش انکار کنیم. این نکته را حتی همان روزها اسناد سیا هم میدانستند. بگذارید کمی حرفم را دقیقتر کنم: چند نفر را در تاریخ صد سال اخیر ایران سراغ دارید که بر خلاف خواست حکومت مستقر، و اثر فشار خواست عمومی مردم، به قدرت رسیدهباشند؟ حالا ممکن است الآن ما از بعضی از آنها خوشمان بیاید یا نه. ممکن است عملکردشان را نقد کنیم. یا حتی از آنها توبه کردهباشیم. اینها سر جای خودش. در هر حال به نظر من مصدق یکی از معدود چهرههای تاریخ معاصر ایران بود که چنین بود.
سیدامیر موسوی هستم فرزند مهری و یعقوب. متولد سال ۱۳۶۹ در بیمارستان شیر و خورشید شهرستان ملایر.
دانشآموختهی فیزیک از دانشگاه شریف و تاریخ علم از دانشگاه تهران
علاقهمند به علم و عشق و عدالت و عدد