به دنبال عیون اربعه: علم، عشق، عدالت، عدد

در این صفحه بعضی از شعرها یا داستان‌های مرا می‌بینید. به طور کلی نوشته‌هایی که جنبه‌ی ادبی دارند. ادعای شاعر بودن یا داستان‌نویس بودن ندارم. حقیقتاً ادعای شاعری در زبان فارسی ادعای بسیار سنگینی است. به هر روی، اینها ادبیاتی است که بنده به عنوان مشق طی سالیانی از زندگی‌ام تولید کرده‌ام.
متأسفانه پیش‌نمایش شعرها خیلی جالب نیست و تمام مصراع‌ها را پشت سر هم می‌چسباند و ظاهر بی‌ریختی پیدا می‌کند. برای اینکه بتوانید شعرها را به صورت درست بخوانید، لازم است آن شعر را انتخاب کنید.

6 خرداد 1399

اردوگاه عباس آباد (داستان)

قسمت اول من سرباز وظیفه محمدولی از لشکر ۸۴ پیاده لُرستان، در روز ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ اسیر شدم. ۲۴ ساعت بعد بچه‌های تبریز ما را آزاد کردند و ما عراقی‌ها را اسیر کردیم. روز بعد عراقی‌ها پاتک زدند و ما را به اسارت گرفتند. ۴۸ ساعت بعد بچه‌های تبریز دوباره […]
16 دی 1398

قلچماق و دانشجوی نخبه

قلچماقی نخبه‌ای را دید و دستش را گرفت گفت: این دست است آقا، دسته‌ی ساتور نیست گفت: دانشجو! چرا مزدور آمریکا شدی؟ گفت: هرکس انتقادی کرد او مزدور نیست گفت: اینجا هیچ اشکالی ندارد انتقاد گفت: پس آیا کسی در خانه‌اش محصور نیست؟! گفت: این چیزی که می‌گویی غرض‌ورزانه است […]
16 دی 1398

دارایی‌ها

کار داریم، خانه هم داریم پول با پشتوانه هم داریم نفت در سفره‌های‌مان جاری‌ست غیر از آن یک خزانه هم داریم پسته و زعفران که معروف است تخمه‌ی هندوانه هم داریم تازه ما در میان مسئولین خدمت صادقانه هم داریم کوری چشم دشمنان نظام چند تا استوانه هم داریم گاهی […]
16 دی 1398

قیل و قال

اقتصاد مملکت را می توان بیدار کرد در نخستین گام باید راه را هموار کرد   مطمئن هستم که وقتی راه‌ها هموار شد اقتصاد مملکت را می‌توان بیدار کرد   جمله‌ام تکرار شد، اما مرا معذور دار چون امامِ جمعه هم این جمله را تکرار کرد   بعد از او […]
3 دی 1398

یه جای خالی

واسه خودم جای تعجب داره حرفایی که پشت سرم می‌زنن اعصابم این روزا شبیه پارکه همه میان و توش قدم می‌زنن چقد باید هرجا می‌رم بم بگن: خالیه جای یه نفر پیش تو بخندم و خواهرم آروم بگه داداش دیگه ببند اون نیشتو تحملم خیلی زیاده اما خسته‌ام از حرفای […]
6 خرداد 1395

نشتی‌های قلم (کاریکلماتور)

  □ دست‌انداز، ماشین‌ها را به آرامش دعوت می‌کند.   □ روزنامه‌ها، دیروزنامه‌اند.   □ بعضی‌ها فقط خارجی‌ها را داخل آدم می‌دانند.   □ وقتی دیر می‌رسم، ساعت مچم را می‌گیرد.   □ از وقتی لنز گذاشت، عینک از چشمش افتاد.   □ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﻣﺎ ﻧﻔﺲ ﺍﻣﺎﺭﻩﺍﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩ.   […]